حکایت مجادله حکیم و امیر
حکیمی در یونان با امیری مجادله کرد امیر گفت: تو از من نمی ترسی ؟
گفت: نه ، زیرا تو بنده من هستی.وقتی امیر علت را جویا شد حکیم گفت:
به این دلیل که تو اسیر بنده حرص و طمع هستی در حالیکه من سالهاست
حرص و طمع را در بند کرده ام.
اوحدالدين كرماني (وفات 634 هـ ق ))
از مريدان شيخ روزبهان بقلي است كه تعليم او درباره رابطه عشق مجازي و
حقيقي را به منتهي درجه رساند. جامي در" نفحات الانس" ميگويد در حين
سماع جامه امردان چاك ميكرد و سينه بر سينهشان مينهاد . استدلال او اين
بود كه چون انسان در قيد صورت است، نميتواند خارج از چارچوب صورت واز
راهي ديگر به معنا بپردازد:
زان مينگرم بـه چشم سر در صـورت زيرا كــه ز معني است اثر در صـورت
اين عالم صورت است و ما در صوريم معني نتوان ديــد مـگـر در صـورت
خدا را کجا جوییم
از ابوسعید ابوالخیرپرسیدند:خدا را کجا جوییم؟ابو سعید در پاسخ
گفت:کجا جستید که نیافتید!
عارفی گفته است :مراد از خداجویی نه آن است که او را پیدا کنی،
بلکه تو باید از گمگشتگی پیدا شوی یعنی خود را بشناسی چنانکه
حضرت علی (ع) فرمود:من عرف نفسه فقد عرف ربه
(هرکه خود را بشناسد خدا را شناخته است)
من عرف زین گفت شاه اولیا عارف خود شو که بشناسی خدا
مولانا
سخن عشق
غزلی از سعدی:
سخن عشق تو بی آن که برآيد به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم
گاه گويم که بنالم ز پريشانی حالم
بازگويم که عيانست چه حاجت به بيانم
هيچم از دنيی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به ديدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روزی من مسکين گدا را
به در غير ببينی ز در خويش برانم
من در انديشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در انديشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شيرين زمانی نظری نيز به من کن
که به ديوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز اين چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طريق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از ديده چکانست به ياد لب لعلت
نگهي باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نيمه بريدم که نگه کردم و ديدم
که به پايان رسدم عمر و به پايان نرسانم
جهان گذران
پادشاهي روزي به وزير خود گفت : چه خوب است شاهي اگر جاودانه باشد،
وزير گفت : اگر جاودانه بود به تو نمي رسيد .
برخيز و مخور غم جهان ِ گذران
خوش باش و دمي عمر به شادي گذران
در طبع ِ جهان اگر وفايي بودي
نوبت به تو خود نيامدي از دگران
خيام
گریز از خویشتن
جواب این سوال که چرا ناخشنودی انسان، پروسه ای مستمر و پایان ناپذیر است،
این است که مشکل ما ذاتی و درونی است و آن را با خود به همه جا می بریم.
اگر مشکل در خارج ما بود با تغییر اوضاع خارجی، حل می شد و ما آرام می گرفتیم.
اما مشکل ما نداشتن فلان چیز و بهمان امکان نیست بلکه این سیری ناپذیری،
نوعی گریز از خویشتن و ناتوانی در کنار آمدن با خود است. همه چیز به اصلاحِ درونمان
و به چشم های ما بستگی دارد و در واقع ما با جمع آوری امکانات و اندوختن اموال،
در صددیم مشکل اصلی را فراموش کنیم یا آن را به تاخیر و تعویق بیاندازیم.
مادام که از درون گرسنه ایم، هیچ چیز سیرمان نمی کند و هیچ چیز راضیمان نمی نماید.
دشمن ما نفسانیت خودخواه و افزون طلبی است که در درونمان نشسته است.
مولانا در این باب خوش می گوید:
می گریزم، تا یک رگم جنبان بود کَی فــرار از خویشتن آسان بـود
آن که از غیری بود او را فرار چون از او ببرید، گیرد او قــرار
من که خصمم هم منم، اندر گریز تا ابد کار من آمـد، خیز خیز
نه به هند است ایمن و نه درخُتن آن که خصم اوست، نفس خویشتن
بت نازنین
غزلی از مولانا
ای بت نازنین من ، دست من است و دامنت
سرو سمن برین من، دست من است و دامنت
دل شده پای بست تو ، فتنه ی چشم مست تو
تا چه کشم ز دست تو، دست من است و دامنت
قبله دل سرای تو ، کعبه جان هوای تو
روی من است و پای تو ،دست من است و دامنت
لعل لبت شفای من ، کید غمت سزای من
گر نکنی دوای من، دست من است و دامنت
شمع من است روی تو ،عمر من است موی تو
جان من است بوی تو ،دست من است و دامنت
بر سر ره به خواریم ، چند کشی به زاری ام
گر تو چنین گذاری ام، دست من است ودامنت
جان و جهان من تویی، سرو روان من تویی
روح وروان من تویی، دست من است و دامنت
ننگ برفت و نام شد ، صبح برفت و نام شد
عیش دلم تمام شد ، دست من است و دامنت
گر بزنی به خنجرم، جز ره عشق نسپرم
رومی خسته خاطرم، دست من است و دامنت
گر چه ز مه نکو تری، لاله رخ و سمن بری
عهد به سر نمی بری ، دست من است و دامنت
عهد مرا شکسته ای ، با دگری نشسته ای
جان و دلم بخسته ای ،دست من است و دامنت
خاک درت گزیده ام ، به ز تو کس ندیده ام
از همه کس بریده ام ، دست من است و دامنت
شمس جلال من تویی ، صبح وصال من تویی
واقف حال من تویی ، دست من است و دامنت
رو دم مزن (حکایتی از بایزید بسطامی)
در کنار دجله سلطان با یزید
بود تنها فارغ از خیل مرید
ناگه آوازی زعرش کبریا
خورد بر گوشش که ای اهل ریا
آنچه داری در میان کهنه دلق
میل آن داری که بنمایم به خلق ؟
تا خلایق قصد آزارت کنند
سنگ باران بر سر دارت کنند ؟
گفت یا رب میل آن داری توهم
شمه ای از رحمتت سازم رقم ؟
تا که خلقانت پرستش کم کنند
از نماز وروزه وحج رم کنند ؟
پس ندا آمد زوحی ذوالمنن
نی زما ونی زتو رو دم مزن
عطار نیشابوری(منطق الطیر)
روزگار جوانی غزلی از هاتف
به حریم خلوت خود شبی، چه شود نهفته بخوانیم
به کنار من بنشینی و، به کنار خود بنشانیم
من اگر چه پیرم و ناتوان، تو ز آستان خودت مران
که گذشته در غمت ای جوان، همه روزگار جوانیم
منم ای برید و دو چشم تر، ز فراق آن مه نو سفر
به مراد خود برسی اگر ، به مراد خود برسانیم
چو برآرم از ستمش فغان، گله سر کنم من خسته جان
برد از شکایت خود زبان، به تفقدات زبانیم
به هزار خنجرم ار عیان، زند از دلم رود آن زمان
که نوازد آن مه مهربان ، به یکی نگاه نهانیم
ز سموم سرکش این چمن، همه سوخت چون بر و برگ من
چه طمع به ابر بهاری و، چه زیان ز باد خزانیم
شدهام چو هاتف بینوا، به بلای هجر تو مبتلا
نرسد بلا به تو دلربا، گر ازین بلا برهانیم
هاتف اصفهانی