غزلی از نظیری نیشابوری
غافل به من رسید و وفا را بهانه ساخت
افکنده سر به پیش و حیا را بهانه ساخت
آمد به بزم و دید من تیره روز را
ننشست و رفت و تنگی جا را بهانه ساخت
رفتم به مسجد از پی نظّاره رخش
دستی به رو گرفت و دعا را بهانه ساخت
آلوده بود پنجه اش از خون عاشقان
بستن به دست خویش حیا را بهانه ساخت
زاهد نداشت تاب نگاه پری رخان
کنجی گرفت و ترس خدا را بهانه ساخت
مستانه می گذشت نظیری به کوی یار
آنجا رسید و سستی پا را بهانه ساخت
نظرات شما عزیزان:
تاريخ : پنج شنبه 29 دی 1390
| 2:28 | نویسنده : خداداد |